دردسر در پاتاگونیا از نادر بختیاری نیا
به گزارش وبلاگ داستان نویسی، این اثر را نادر بختیاری نیا برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی خبرنگاران -1401) ارسال نموده و در مجله گردشگری خبرنگاران منتشر شده است.
نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که باز همسفر گم شد. خیلی دنبالش گشتم. هوا داشت سردتر می شد و نگران تاریکی هوا بودم. گفتم حتما همسفر هم دنبالم گشته، پیدایم نکرده و رفته سمت کمپ.
حالا فقط من بودم و یک دریاچه پر از یخ و باد سردی که از روی یک یخچال بزرگ عبور می کرد.
منطقه پاتاگونیا در جنوب شیلی، آنقدر سرد و خشن است که کسی آنجا، شب بدون سرپناه دوام نمی آورد، حداقل در آن فصل…
توی مسیر، حرکت یک جانور را حس کردم. حدس زدم که باید خرگوش باشد. حدود ده دقیقه بعد دوباره آن حیوان را دیدم، اما متاسفانه خرگوش نبود. چند قدم جلوتر، سمت راست من، روی مکانی که تقریبا یک متر بلندتر بود، یک حیوان به من خیره شده بود که باعث شد سر جایم خشک بشوم. مطمئن بودم که توهم نیست. یک گربه بزرگ بود.
قبلا توی اینترنت عکسش را دیده بودم. یک پوما بود، یک جور پلنگ که بومی آمریکای جنوبی است.
هیکلش تقریبا میزان من بود. فاصله ما 3 متر بیشتر نمی شد. چند قدم عقب آمدم، ولی گربه با نگاهش دنبالم می کرد. گفتم شاید بروم جلو بترسد و برود. کمی جلوتر رفتم.
ناگهان سینه اش را چسباند به زمین، انگار که آماده پریدن باشد. در یک ثانیه، تمام زندگیم از جلوی چشمهایم رد شد! نمی توانستم از راه دیگری هم بروم. سمت راستم دره ای بود که به دریاچه یخ می رسید و سمت چپم صخره. می ماندم هم یخ می زدم.
ناگهان یاد یک برنامه راز بقا افتادم که راوی برنامه می گفت اگر با یک گربه بزرگ برخورد کردید، تمام فنون رزمی و اینجور چیزها را فراموش کنید. به هیچ دردی نمی خورند! از پس پنجه و آرواره هایشان برنمی آیید. فقط به گربه زل بزنید. به او پشت نکنید و آرام آرام از قلمرویش خارج شوید.
باید همین کار را می کردم. اگر هم قرار بود طعمه باشم، نمی خواستم طعمه راحتی باشم. همان کاری را که راوی گفته بود، کردم. من به گربه زل زدم و او به من. دعا می کردم که توله نداشته باشد.
از جلویش رد شدم. چشم در چشم. از پوما که رد شدم، به او پشت نکردم. حدود 150 متر عقب عقب راه رفتم و آنقدر رفتم تا دیگر او را ندیدم. بعد با تمام توانم آغاز کردم به دویدن.
شانس بد من این قسمت از مسیر سربالایی بود. مسافت زیادی را سربالایی دویدم، بدون خستگی! از ترس پشتم را نگاه هم نمی کردم. آنقدر دویدم تا رسیدم به انتهای سربالایی. مطمئن شدم دنبالم نیامده است.
در تمام طول مسیر، هر تکان و صدایی، ضربان قلبم را بالا می برد. بالاخره رسیدم به کمپ و همچنان نگران همسفر.
داستان همسفر و پوما را برای یکی از رنجرهای پارک تعریف کردم. پرسید مطمئنی پوما بود؟ گفتم مگر شما گربه دیگری هم اینجا دارید؟ گفت نه!
عکس پوما را هم در کامپیوترشان نشانم دادند که دقیقا شبیه همان بود. گفت تو خیلی خوش شانسی، ده سال است کسی در این محدوده پوما ندیده است، آن هم از این فاصله کم. برخی ها برای دیدنشان، تورهای چندصد دلاری رزرو می نمایند!
پی نوشت: عکس اول تزئینی است.
منبع: علی بابا