فلسفه چارلز بوکوفسکی در دو کلمه؛ کوشش نکنید
به گزارش وبلاگ داستان نویسی، چارلز بوکوفسکی (Charles Bukowski) نویسنده و شاعر آمریکایی در قرن بیستم بود که به خاطر بینش های بدبینانه، عمیق و اغلب زمخت و رُکش درباره زندگی شناخته می گردد.
بوکوفسکی در سال 1920 در آلمان به دنیا آمد و در سال 1923 همراه با خانواده اش به آمریکا مهاجرت کرد. بوکوفسکی دوران کودکی بسیار ناخوشایندی داشت و پدرش از سن 6 سالگی به بعد دائماً او را کتک می زد. به عنوان مهاجری از آلمان، بقیه بچه ها بوکوفسکی را به خاطر لهجه و طرز لباس پوشیدنش مسخره می کردند و او در دوران مدرسه شخصی طردشده به حساب می آمد.
در دوران نوجوانی، صورت بوکوفسکی پر از جوش شد و آثار این جوش ها روی صورتش ماندند. این مسئله باعث شد انزوا و حس تزلزل او نسبت به خودش شدیدتر گردد. دنیا بینی بوکوفسکی در دوران بزرگسالی تا حدی تحت تاثیر دوران کودکی سخت و حس تنهایی ای بود که در این دوران تجربه کرد. بعلاوه این تجربه باعث شد که تمایل به ابراز درونیات خود از راه نویسندگی در او ایجاد گردد.
بوکوفسکی در یکی از مصاحبه هایی که اواخر عمرش انجام داد گفت که پدرش معلم ادبی بزرگی بود، چون به او معنی درد را آموزش داد، به خصوص درد بدون علت و منطق. از بوکوفسکی نقل است: وقتی به قدر کافی بهت سخت بگذرد، حرف دلت را راحت به زبان می آوری.
بوکوفسکی، پس از دو سال تحصیل در دانشگاه، انصراف داد و برای اولین بار کوشش کرد نویسنده حرفه ای گردد. او در سرتاسر آمریکا به انجام کارهای یدی مشغول شد و در این میان صدها داستان کوتاه نوشت. با این حال، از بین صدها داستان کوتاه، فقط چندتایشان در این دوران منتشر شدند و هیچ کدام شان هم به پیروزیت نرسیدند.
پس از چند سال، بوکوفسکی از نوشتن دست برداشت. او هم از فرایند انتشار داستان ناامید بود، هم از ناتوانی خودش در خوب نوشتن، در حدی که بتواند با قدرت نوشتنش به پیروزیت برسد. بوکوفسکی به مدت چند سال به انجام کارهای یدی ادامه داد.
سپس در سال 1955، در سن 35 سالگی، بعد از حدوداً 10 سال دوری از نوشتن، بوکوفسکی به خاطر زخم معده در یک قدمی مرگ نهاده شد. او از این ناخوشی جان سالم به در برد و کمی بعد، از شغلش - که در آن موقع کار در دفتر پست بود - کناره گیری کرد و دوباره آغاز به نوشتن کرد. چند سال گذشت و بوکوفسکی چند اثر داستانی دیگر را در این دوره زمانی منتشر کرد، ولی همچنان هیچ کدام شان به پیروزیت نرسیدند و او دوباره مجبور شد به دفتر پستی ای برگردد که از آن کناره گیری کرد بود.
با این حال، برخلاف دفعه قبل، بوکوفسکی همزمان که در دفتر پستی مشغول به کار بود، به نوشتن ادامه داد و قبل از آغاز شدن شیفتش، از هر اوقات فراغتی برای نوشتن استفاده می کرد. بوکوفسکی این رویه را برای چند سال ادامه داد و بسیاری از آثارش را در مجله های زیرزمینی مختلف منتشر کرد. همچنان هیچ کدام به پیروزیت نرسیدند.
بوکوفسکی به مدت چند سال، تقریباً هر روز به نوشتن قبل از آغاز ساعت کاری اش ادامه داد، آن هم در حالی که پیروزیت، ثروت و معروفیت و حتی امرار معاش از راه نوشتن برایش رویایی محال به نظر می رسید.
با این حال، می دانیم که داستان زندگی بوکوفسکی به چه پایانی ختم شد. این روزها همه او را به عنوان نویسنده می شناسند: نویسنده ای که در حدی مشهور، پیروز و مهم است که چند دهه پس از مرگش همچنان به َعنوان چهره ای سرشناس از او یاد می گردد و بسیاری از افراد او را جزو برترین نویسنده های تمام دوران حساب می نمایند.
با این حال، تازه در دهه 50 زندگی اش بود که بوکوفسکی به پیروزیت به معنای عمومی و استانداردش رسید، یعنی سال های بسیاری پس از استخدامش در دفتر پست برای دومین بار. بوکوفسکی پس از کوششی بسیار طولانی مدت برای نوشتن پیروز شد که برای خود مخاطب پیدا کند و پس از این که ناشری موافقت کرد تا بابت چاپ اثرش از او حمایت اقتصادی کند، او پیروز شد برای اولین بار از راه نویسندگی امرار معاش کند.
در سن پنجاه سالگی، در حالی که در انتهای یک جهت شغلی استاندارد قرار داشت، بوکوفسکی برای اولین بار به فرصتی طلایی دست پیدا کرد و از آن نهایت استفاده را برد. درست در لحظه ای که در نظر عده زیادی او قرار بود شخصی ناکام بماند، به پیروزیت رسید و طولی نکشید که در حلقه های ادبی و متعاقباً فرهنگ عامه به عنوان شخصی پیروز و مشهور شناخته شد.
بوکوفسکی چند دهه از زندگی اش را نوشت و کوشش کرد و باخت تا این که شرایط به نفع او تغییر کرد و او پیروز شد به عنوان نویسنده به پیروزیت برسد. این رویایی بود که از دوران نوجوانی در سر داشت و باور داشت که هدف غایی زندگی اش است. برای همین شاید عجیب باشد که اکنون روی سنگ قبر او این جمله نوشته شده است: کوشش نکنید (Dont Try)
این پیغام بسیار ناامیدنماینده به نظر می رسد، خصوصاً روی سنگ قبر کسی که داستان زندگی اش کاملاً با این جمله مغایرت دارد. چطور ممکن است مردی که به خاطر کوشش بی وقفه اش پیروز شد استعداد ذاتی خود را شکوفا کند و به خاطر هنرش به احترام و معروفیت دنیای دست پیدا کند (هرچند که این اتفاق خیلی طول کشید) به عنوان توصیه آخرش به ما بگوید: کوشش نکنید؟ شاید مهم ترین ایده ای که می توان در آثار بوکوفسکی و بعلاوه زندگی اش پیدا کرد، در همین جمله نهفته باشد.
بوکوفسکی در نامه ای به ویلیام پکرد (William Packard)، ناشر، دوست و نویسنده همکار نوشت:
در این نامه بوکوفسکی در حال اشاره به کسانی است که رویای نویسنده شدن در سر دارند، ولی احتمالاً منظورش مفهومی به مراتب بزرگ تر است: مفهوم هدف مندی، پیروزیت و به طور کلی فعالیت های خلاقانه.
وقتی بچه بودید و یک نفر برای اولین بار از شما پرسید رنگ موردعلاقه یتان چیست، پیش خود نتیجه گیری کردید که این رنگ آبی، قرمز یا… بود و سپس آن را به عنوان رنگ موردعلاقه یتان اعلام کردید. شاید در نظرتان این نتیجه گیری حاصل یک انتخاب بوده، ولی اینطور نیست. هیچ کس درباره حسی که رنگ ها به او منتقل می نمایند و این که چرا برخی رنگ ها به مغزش حس بهتری می دهند انتخابی انجام نداده است. ما می توانیم دلایل علاقه یمان را به رنگ هایی که دوست داریم شرح دهیم، ولی نمی توانیم خودمان این علاقه را مشخص کنیم. به نوعی، آن رنگ خودش ما را انتخاب می نماید.
انتخاب رنگ موردعلاقه یتان موقعیتی است که ریسک خاصی به همراه ندارد، برای همین به راحتی می توانیم رنگی را که حس بهتری به ما می دهد تشخیص دهیم و بدون هیچ زحمتی آن را اعلام کنیم. با این حال، این که یک نفر چطور هدف زندگی اش را مشخص کند و آن را پیش ببرد، نه راحت است، نه کم ریسک و بنابراین خواه ناخواه به فرایند ای پیچیده تر، بغرنج تر و چالش برانگیزتر تبدیل می گردد، هرچند که شاید ذاتاً فرایند دانستن هدف زندگی با دانستن رنگ موردعلاقه فرقی نداشته باشد.
بوکوفسکی در نامه ای که به پکرد نوشته بود ادامه داد:
در این نامه بوکوفسکی می گوید که اگر مجبورید که کوشش کنید - یعنی مجبورید کوشش کنید تا به چیزی اهمیت دهید یا کوشش کنید تا چیزی را بخواهید - شاید علتش این است که نه به آن اهمیت می دهید، نه آن را می خواهید. شاید رنگ موردعلاقه یتان نیست.
بوکوفسکی در طول زندگی اش دائماً به نوشتن برمی گشت. او هیچ وقت سعی نکرد صدایش را به خاطر دلخوشی ای دیگر پایین بیاورد یا تغییر دهد. جواب های ردی که دائماً می شنید، عذابی که در طی این فرایند تحمل کرد، هیچ کدام باعث نشدند از نوشتن دلسرد گردد.
مسئله این نیست که بوکوفسکی کوشش نکرد؛ مسئله این است که او کوشش نکرد چیزی باشد که نبود. او کوشش کرد تا نویسنده گردد، ولی نه کوشش کرد تا بخواهد که نویسنده گردد، نه کوشش کرد تا آنطور بنویسد که می خواست بنویسد. او صرفاً انجامش داد و به انجام دادنش ادامه داد.
در عرصه کارهای خلاقانه، عملکرد ما موقعی در برترین حالتش واقع شده است که خود واقعی مان هستیم: کاملاً طبیعی، کاملاً روراست، در حالی که آنچه را که ته دلمان هست می گوییم و کاری را که دلمان می خواهد انجام می دهیم، بدون هیچ گونه سیاسی بازی یا انگیزه پنهان، بدون زور زدن و نشخوار فکری (Overthinking). شاید منظور بوکوفسکی از جمله کوشش نکنید این بود.
حقیقتاً هیچ کس جز بوکوفسکی نمی داند که منظورش از چیزهایی که گفت و نوشت دقیقاً چه بود. این حرف ها هم بدین معنا نیست که می توان برای پدیده های پیچیده ای چون هدف، ذوق، علاقه و پیروزیت نسخه تجویز کرد و به راحتی به دستشان آورد. این پدیده ها به مقدار مغزی که تولیدشان می نماید پیچیده هستند. قرار نیست انجام فعالیت ّهایی چون نوشتن، فیلمسازی، نقاشی، ساختن موسیقی، تجارت و… برای نویسنده، فیلمساز، نقاش، موسیقی ساز و… آسان باشد تا به درجات والا برسند و مطمئن شوند که جهت درست زندگی برای آن ها چنین کاری است. ولی به احتمال زیاد اگر حس می کنید رنج و مشقتی که در این راه می کشید، ارزشش را ندارد و اگر جواب رد شنیدن، سختی و فداکاری انگیزه یتان را برای انجامش از بین می برد، شاید در چنین موقعیتی بوکوفسکی به شما بگوید: کوشش نکنید.
ولی اگر فکر انجام ندادن آن کار از فکر عذاب کشیدن سر انجام آن بیشتر به شما آسیب می زند، اگر فکر زندگی ای بدون آن کار شما را وحشت زده می نماید، اگر آن کار طوری در شما رخنه نموده که انگار دارد از وجودتان فوران می نماید، طوری که انگار برای انجامش احتیاج به کوشش کردن ندارید، شاید در چنین موقعیتی بوکوفسکی به شما بگوید: کوششت را بکن. و اگر می خواهی کوشش کنی، از جان و دل مایه بگذار.
منبع: Pursuit of Wonder
منبع: دیجیکالا مگ