روزی روزگاری... در هالیوود؛ روایتی واقعی از زندگی رومن پولانسکی
به گزارش وبلاگ داستان نویسی، وقتی صحبت از اتفاقی که برای رومن پولانسکی افتاد، می گردد، درباره تراژدی ای صحبت می کنیم که برای اغلب انسان ها قابل درک نیست. منظورم به شارون و نوزاد به جهان نیامده اش است که به راستی بدون اینکه به جهان بیاید، زندگی کرد. حتی گفتن این جمله هم احمقانه است.
بهار سرلک| حدود 10 سال پیش، ایده ای به ذهن کوئنتین تارانتینو، کارگردان امریکایی رسید که داستان روزی روزگاری در هالیوود حول آن شکل گرفت. آن زمان بدل بازیگری را دیده بود که 20 سالی با هم کار نموده بودند. بازیگر از تارانتینو خواسته بود کاری برای بدلکارش جفت وجور کند.
رفته رفته رابطه این دو برای تارانتینو جالب می گردد و تصمیم می گیرد روزی رابطه این دو را تا انتهای حرفه شان به تصویر بکشد. در نهمین ساخته تارانتینو، ریک دالتون زمانی ستاره سریال های وسترن تلویزیونی بوده و حالا نگرانی اش این است که نکند از این صنعت خارج گردد. کلیف بوث، رفیق وفادار، بدلکار و راننده اوست.
دالتون در همسایگی ستاره خوش آتیه، شارون تیت و همسر سرشناسش رومن پولانسکی که به تازگی بچه رزماری را روی پرده برده، زندگی می نماید. تارانتینو در این فیلم به خانواده دیگری هم می پردازد؛ خانواده منسون که به قتل شارون تیت و چهار تن از دوستان او معروف شدند.
نهمین ساخته تارانتینو، روزی روزگاری در هالیوود در جشنواره کن سال جاری روی پرده رفت. تارانتینو در نشست مطبوعاتی این فیلم گفته بود ممکن است مدت زمان فیلم طولانی تر گردد. او گفته بود از صحنه های فیلم حذف نمی نماید و احتمالا بخش هایی را به آن بازمی گرداند.
در گفت وگویی که مایک فلمینگ جونیور، خبرنگار ددلاین با تارانتینو داشته، درباره نسخه نهایی فیلم، همکاری با لئوناردو دی کاپریو و برد پیت، اتفاق تراژیکی که برای رومن پولانسکی و همسرش افتاد و پروژه ای که در سر دارد صحبت شده است.
از نسخه نهایی و نسخه ای که در جشنواره فیلم کن نمایش داده شد، چه چیز هایی را تدوین کردید؟
از لحاظ زمانی این تغییرات به دو دقیقه می رسید. از تدوین جشنواره کن راضی بودم. اما چیزی به این مفهوم وجود دارد که نباید با رضایت داشتن، بی خیال کار بشوی. اگرچه یکی از کار هایی که می خواستم انجام بدهم، خطر کردن و تدوین فیلم با مدت زمان فشرده بود. همواره همه با کمی تنبلی به کن می آیند.
این جمله ثابت تمام ریویوهاست. بسیارخب، فیلم کمی به تراشکاری احتیاج دارد. بنابراین فکر کردم، بهتر است کمی فشرده ترش کنم. حتی وقتی تدوین نهایی را درست قبل از اینکه نسخه اش نهایی گردد، نگاه کردم، دو صحنه کوتاه را حذف کردم. تینا اندرسن، سرپرست مرحله پس از فراوری نازنینم این صحنه ها را حذف کرد.
فیلم فشرده ای می خواستم. بنابراین تنها چیزی که به فیلم برگرداندم، این بود که صحنه ماشین سواری شارون تیت را کمی طولانی تر کردم و آن صحنه جیمز استیسی (تیموتی اولفینت) با ریک دالتون (شخصیتی که لئوناردو دی کاپریو بازی می نماید) که یک دفعه ریک را در فرار بزرگ می بیند و اینکه اگر در آن فیلم بازی می کرد، چه می شد.
در نقش استیو مک کویین...
افکت ویژه ای می خواست که نمی توانستیم برای فیلم 35 میلی متری به موقع آماده اش کنیم. باید برای نسخه کن از این صحنه دست می کشیدیم. در آخر کار، غیر از عوض کردن یکی از کلوزآپ ها به جای کلوزآپی دیگر، تنها تفاوتش طولانی شدن صحنه شارون تیت در وست وود و آن صحنه مک کویین/ جیمز استیسی است.
سال جاری بیست وپنجمین سالگرد اکران پالپ فیکشن در جشنواره کن بود. این اتفاق چه معنایی برای تان دارد؟
پالپ؟ وای، خیلی معرکه بود. بردن نخل طلا با فیلم دومم احتمالا بزرگ ترین افتخاری است که نصیبم شده. بردن نخل طلا با هر فیلمی عالی است، اما با فیلم دوم؟
درباره روایت کردن وقایعی که به آن شب شوم قتل های منسون منتهی شد، مطالب بسیاری نوشته شده است. اما فیلم شما حقیقتا به لحظه گذار در هالیوود ادای احترام می نماید؛ زمانی که فیلم های وسترن قدیمی جای خودشان را به فیلم های پادفرهنگی مثل کابوی نیمه شب و ایزی رایدر دادند.
داستان مرکزی فیلم تاثیر متقابلی است که شخصیت های ریک دالتون که ستاره رو به افول سینماست با بازی لئوناردو دی کاپریو، کلیف بوث بدلکار دالتون با بازی برد پیت، شارون تیت و رومن پولانسکی که شخصیتش را به عنوان جاذبه هالیوودی ایفا نموده است، روی همدیگر می گذارند.
شما، دی کاپریو و پیت در ابتدای حرفه تان به پیروزیت رسیدید و سه دهه در اوج بوده اید و با وجود این اضطراب بازیگران از اینکه حرفه شان رو به افول است، به خصوص در اجرای دی کاپریو، محسوس است. چطور این اضطراب را اینقدر به یادماندنی ثبت نموده اید؟
با بازیگران نسل خودم قیاس هایی کردم. بسیاری از کارگردان ها، برخی از بزرگ ترین کارگردان های اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 وقتی که من وارد سینما شده بودم، دیگر کارگردان های بزرگی محسوب نمی شوند. بازیگران نقش اول خوب زن و مرد داریم که در اینسی سالی که در صنعت فیلم گذرانده ام، آمده اند و رفته اند. برخی ستاره شدند و دیگران شو های تلویزیونی دارند. تعداد کمی از آن ها کاملا ناپدید شده اند.
لئو می تواند در خصوص پنج بازیگر مرد دیگر مثل خودش صحبت کند که در فیلم زندگی این پسر شرکت داده نشدند. همان پنج پسری که در تمام تست های بازیگری با هم آمده بودند. اضطرابی که ریک با آن روبرو است، اساسا به آن دوره مرتبط است.
او بخشی از نسل نخست دهه 50 است که نقش اول فیلم هاست، ستاره ای در شو های تلویزیونی محبوب و این احتمال که او ستاره سینما گردد، وجود دارد. او و آدم هایی مثل او وجود داشتند که در فیلم ها بازی می کردند، اما توانایی آن را نداشتند که از عهده آن تحول بربیایند. جیمز گارنر از عهده اش برآمد، کلینت ایستوود هم همین طور. برت رینولدز در نهایت توانست. مک کویین هم. جورج ماهاریس نتوانست. وینس ادواردز نتوانست.
ادر بیرنز و تای هاردین نتوانستند. به نظرم این دوره و آن دوراهی جالب است و بعد حتی این ایده که این نقش های اول مرد فیلم ها که حرفه شان به مرتب کردن موهای شان با شانه جیبی می گذرد، یک دفعه جای خودشان را به گونه های آندروژینی ژولیده داده اند.
ناگهان می بینیم او و تای هاردین و جورج ماهاریس دیگر نقش های اول فیلم های این روز ها نیستند. نوبت مایکل سارازین، کریستوفر جونز، مایکل داگلاس جوان بود. ناگهان، این ها نقش های اول فیلم ها شدند.
این اتفاق نتیجه مستقیم ایزی رایدر و کابوی نیمه شب است؟
یا شاید هم تغییری در فرهنگ که هیچ یک از آن ها وقوعش را پیش بینی نمی کردند. پسران هیپی آدم های مشهور به ستاره های جدید تبدیل شدند. آرلو گاتری را دیدیم که در فیلم ها می درخشید. پیتر فوندا، پسر دان سیگل، کریستوفر تابوری.
از جری شاتزبرگ پرسیدم وقتی داشتی وحشت در نیدل پارک را می ساختی دنبال آل پاچینو بودی، درست است؟ گفت: بله، اما عوامل فیلم او را نمی خواستند. باید راضی شان می کردم. کدام بازیگر را می خواستند؟ کریستوفر تابوری را می خواستند. در آن دوره او کمی محبوب تر بود، ستاره ای نوظهور بود.
از طرفی در روزی روزگاری ... در هالیوود طبقات را هم ترسیم می کنید؛ شخصیت دی کاپریو ستاره ای رو به افول است که ستاره سریال هاست، اما بعد در سریال های دیگر فقط بازیگر مهمی است و از حضور در فیلم های اسپاگتی وسترن امتناع می نماید و ناامیدانه به دنبال مادیاتی است که جمع نموده است مثل خانه ای در بورلی هیلز، پیت بدلکار که هرگز پیروز نیست و ظاهرا از تنها زندگی کردن با سگش در کانکس راضی است. شارون تیت هم زندگی مرفهی دارد و همچنین همسر پولانسکی، کارگردانی که بعد از ساخت بچه رزماری اسمش سر زبان ها افتاد.
احساس می کردم در هر سه این شخصیت ها سه قشر مختلف هالیوودی وجود دارد. شخصیت کلیف به نوعی بازنمایی کسی است که کل زندگی اش را به صنعت سرگرمی اختصاص داده و چیز زیادی برای عرضه ندارد. اما او بخشی از این صنعت است، حتی اگر روزش را به ماشین سواری در هالیوود بگذراند و اوامری را انجام دهد و بعد در چند بزرگراه بچرخد تا به خانه اش در پانوراما سیتی برود. همزمان، به دلیل اتفاقی که برای همسر کلیف افتاد ...
بدون اینکه ماجرایش را باز کنید، در فیلم متوجه می شویم وقتی کلیف و همسرش در قایق دعوا و مرافعه ای داشتند، همسرش مرگی مشکوک داشته، اما شما در فیلم این ماجرا را باز نمی کنید...
می دانیم چه اتفاقی افتاده. مرگ او تصادفی بوده یا کلیف قصد کشتنش را داشته؟ ما نمی دانیم. موضوعی که هست این است که کلیف می داند برای اتفاقی که برای همسرش افتاد، ممکن بود تمام عمرش را در زندان بگذراند. بنابراین هر چیزی که باعث گردد او در زندان نباشد، برایش خیلی خوب است. کانکس، سگ، این ها برایش عالی اند.
رومن پولانسکی همتای شماست و روی موضوعی دست می گذارید که غمبارترین اتفاق زندگی اش بوده است. در این باره با او صحبت کردید؟ با او ارتباط برقرار کردید؟ طرحی از کاری که می کردید به او دادید؟
اتفاقی که افتاد این بود که ... ببینید، وقتی صحبت از اتفاقی که برای رومن پولانسکی افتاد، می گردد، درباره تراژدی ای صحبت می کنیم که برای اغلب انسان ها قابل درک نیست. منظورم به شارون و نوزاد به جهان نیامده اش است که به راستی بدون اینکه به جهان بیاید، زندگی کرد. حتی گفتن این جمله هم احمقانه است.
احساس می کنم ماجرای مرگ او و تراژدی منسون در تاریخ ثبت شده است. در نتیجه در واقع فراتر از تراژدی شخصی خودش، این اتفاق اهمیتی تاریخی دارد. بنابراین احساس می کردم تایید این کار را دارم. نمی خواستم وقتی در حال نوشتن فیلمنامه بودم با او تماس بگیرم، چون نمی خواستم از او اجازه بگیرم، می خواستم این فیلم را بسازم، درست است؟ فکر نمی کنم رومن به اضطراب بیشتری احتیاج داشته باشد و آن اضطرابی را که به این موضوع مربوط است، لازم نداشتم.
هر چند فیلمنامه نویسی که تمام شد از موضوع باخبر شد و به وسیله یکی از دوستان مشترک مان با من ارتباط گرفت. آن دوست به من زنگ زد و گفت: با این پروژه چه نموده ای؟ او گفت: رومن عصبانی نشده است. زنگ نزده بود که از عصبانیت یا واکنش دیگر پولانسکی بگوید. فقط کنجکاو بود. همین بود؟
پس کاری که من کردم... تعیین است که رومن در اروپا گیر نموده است. دوستی داشتم که آمد و فیلمنامه را خواند. به خانه ام آمد. فیلمنامه را خواند تا بتواند به رومن زنگ بزند و به او طرح و محتوای داستان را بگوید و اساسا رومن چیزی برای نگرانی نداشت.
پس این دوست مشترک را به پیت و دی کاپریو که تنها کسانی بودند که فیلمنامه را خواندند، اضافه کنیم؟
برخی ها می گویند مارگو بخش هایی از فیلمنامه را خواند... نه، او هم کل آن را خواند، مثل لئو و برد. او به خانه ام آمد و کل فیلمنامه را خواند.
فرصت همبازی شدن دی کاپریو و پیت در این فیلم، برای تان شبیه به چه بود؟ فکر می کردید این فیلم بوچ کسیدی و ساندنس کید من است و دی کاپریو و پیت در نقش ردفورد و نیومن جای گرفته اند؟ اینکه جلوی شما بنشینند و فیلمنامه را بخوانند شبیه به چه بود؟
خب، خیلی هیجان داشت، چون در آن زمان غیر از بازیگر ها کسی فیلمنامه را نخوانده بود، هنوز هم هیچ کس آن را نخوانده است. بنابراین کنجکاو بودم بدانم به چه چیزی فکر می کردند و ایده و احساس شان چه بود و همزمان نمی خواستم آنقدر بهشان فشار بیاورم که وقتی در حضور من فیلمنامه را کنار می گذارند، نظر مثبت بدهند. می خواستم فرصتی بهشان بدهم تا درباره فیلمنامه فکر نمایند، اما می خواستم همزمان یک جور هایی با خواندنش تحت تاثیر قرار بگیرند.
بعد از مدت ها کار روی فیلمنامه دفعه اولی که کسی آن را می خواند، خیلی هیجان دارد. یعنی می گردد این تجربه را با تماشای فیلم همراه با مخاطبان مقایسه کرد.
چقدر طول کشید تا این دو بازیگر حضورشان را در فیلم اعلام نمایند و اصلا گفتند که می خواهند نقش آن یکی شخصیت را بازی نمایند؟
خب، این اتفاق واقعا یک مشکل است. نقش ها را به بازیگر ها محول می کنی، اما هیچ کس نمی خواهد آن شخصیتی را که تو می خواهی، بازی کند. می خواهند شخصیت دیگری را بازی نمایند، اما در این مورد واقعا جالب بود. موضوع این بود که همه چیز باید پیش می رفت. اگر دو ستاره مثل آن ها داشته باشید، شرایط بستن قرارداد با هر دوی آن ها را دارید؟ در این مورد هر دو بازیگر ها نمی توانند دستمزد واقعی خودشان را دریافت نمایند.
فیلمنامه را که می نوشتی، این دو را برای نقش بازیگر و بدلکار در نظر داشتی؟
نه، باید یک احمق باشم که با ذهنیت برد و لئو فیلمنامه را بنویسم، چون نمی دانستم چطور گیرشان بیاورم. آن زمان برد در یوگسلاوی بود و تا 9 ماه بعد مشغول بازی در فیلمی بود و من نمی خواستم 9 ماه صبر کنم. از طرفی آن ها به همدیگر می آمدند.
این آدم، بدلکار آن یکی است، بنابراین باید شباهتی با هم داشته باشند. آن ها بازیگران رویایی ام بودند و بخت یارم بود که در فیلمم حضور داشتند، اما نمی توانستم فرض را بر این بگذارم که آن ها را گیر می آورم. بنابراین چند ترکیب دیگر در ذهن داشتم. برد و بازیگر دیگری، لئو و بازیگر دیگری. یا اصلا دو بازیگر دیگر که از نگاهی دیگر به هم شبیهند.
عادت داری بازیگر های قدیمی را برای نقش آفرینی در فیلم هایت انتخاب کنی؛ از جان تراولتا تا دیوید کارادین در بیل را بکش و بازیگران بسیار زیاد دیگر. چرا بقیه فیلمساز ها این کار را نمی نمایند؟ یعنی روال کارشان این است که مدیر انتخاب بازیگر، فهرست بازیگران همیشگی را جلوی فیلمساز می گذارد؟
واقعیت این است که حتی اگر به دهه 90 بازگردیم، اغلب کارگردان ها این بازیگر ها را به این شکلی که من می شناسم، نمی شناختند. آن ها به مدیر انتخاب بازیگرشان وابسته بودند و اغلب مدیران انتخاب بازیگر... اگر قرار باشد پنج مدیر انتخاب بازیگر پنج فهرست متفاوت به شما بدهد، 85 درصد آن یکی است. 15 درصدش هم بازیگر هایی است که آن مدیران انتخاب بازیگر دوست شان دارند و می خواهند باعث پیشرفت شان شوند، اما 85 درصد آن ها همان اسم هایی است که در فهرست های دیگر می بینید.
از سگ های انباری آغاز کنیم وقتی مدیر انتخاب بازیگرم را دیدم فهرستی با 85 اسم به او دادم. در فهرست این مدیر خبری از اسم بازیگر هایی که می خواستم در فیلمم باشند، نبود. او مدیر انتخاب بازیگر بود. می دانست این بازیگر ها که بودند و هیجان زده بود و آن ها هم هیجان زده بودند که من می دانستم آن ها که هستند.
این بازیگران به مدیران انتخاب بازیگری که با قدیمی تر هایی آشنایی داشتند، نزدیک می شدند. آدم هایی مثل جوآنا ری که با آلدو ری و بعدتر با ویکی توماس ازدواج نموده بود، بازیگر های قدیمی را می شناخت، آن ها را دوست داشت. با همدیگر بزرگ شده بودند.
چه پروژه های دیگری در ذهن دارید؟
به دو طرح فکر می کنم و می خواهم روی شان کار کنم. البته طی زمان ساختن روزی روزگاری... در هالیوود روی شان کار کردم. نمایشنامه ای نوشتم و پنج قسمت از سریالی تلویزیونی را. اسمش
Bounty Law است.
صبر کنید، همان سریال تلویزیونی دهه پنجاهی که در فیلم دیدیم با بازی ریک دالتون، شخصیتی که دی کاپریو بازی می کرد؟
با دیدن سریال های وسترن مختلف و چیز های دیگر، وارد ذهن باونتی لا شدم. کم کم از شخصیت جیک کیهیل خوشم آمد. شیفته فیلمنامه های نیم ساعته وسترن دهه 50 شدم. این طرح که می توانی چیزی حدود 24 دقیقه بنویسی که در آن داستان بلندی در قسمتی نیم ساعته جا می گیرد.
از طرفی یک جور سرگرمی بود، چون نمی توانی مدام به آن بپردازی و کشفش کنی. در برهه ای باید آن را به نتیجه برسانی. از ایده اش خوشم آمده بود. پنج قسمت مجزا برای سریال وسترن باونتی لا سیاه و سفید نیم ساعته نوشته بودم.
با این فیلمنامه ها چه کار می کنید؟
تصور نمی کنم لئوناردو در این سریال بازی کند. بازیگر دیگری را انتخاب کنم؟ اگر بخواهد در آن بازی کند، عالی است. هنوز روی ساختش برنامه ریزی ننموده ام، اما طرحی برای سه قسمت دیگر دارم. بنابراین احتمالا سه قسمت دیگر می نویسم و بعد روی آن کار می کنم. همه قسمت ها را کارگردانی می کنم. هر کدام نیم ساعت هستند.
برایم مهم نیست که با نت فلیکس کار کنم، اما می خواهم فیلمبرداری اش کنم. شوتایم، اچ بی او، نت فلیکس، اف ایکس. اما از طرفی از اینکه داستانی برای باونتی لا و جیک کیهیل ساختم، خوشم می آید.
منبع: فرادید